بدعهدی

ساخت وبلاگ
من برگشتم... بعد از یک سال و نیم دارم اینجا رو بروز می‌کنم و خب... شاید بعدا تعریف که چه چیزایی‌ گذشت و چه اتفاتی تجربه کردم؛ فقط یادمه یه نفر روی یکی از آخرین پستام کامنت خصوصی گذاشته بود که خیلی غمگین بود، واقعا اینقدر غمگینی؟ آره، اون روزها واقعا خیلی غمگین بودم دوست من. ولی می‌تونم این نوید رو بدم که الان خیلی بهترم! نمیگم هیچ غمی ندارم، ولی جنس غمم با غم اون روزها خیلی متفاوته، امید این روزها بیشتر تو زندگیم وجود داره، حتی تو این روزهای تاریک... برگردیم به عنوان پست جدید... راستش به این فکر می‌کردم که تو زندگیم با مهندس‌های زیادی سر و کار داشتم و هر کدوم داستان جالبی برای خودشون داشتند. اولین کسی که با لفظ «مهندس» اون رو به خاطر میارم، سال بالایی دانشگاهم بود. پسره هنوز فارغ التحصیل نشده بود اما همه رو مهندس صدا می‌کرد، فعال بود، تو کل دانشگاه می‌چرخید و تو همه‌ی کانون‌ها و انجمن‌ها برو بیا داشت. یه پسر خوزستانی قد بلند و لاغر با موهای خرمایی-بلوند که هر بار هم مدل ریشش تغییر می‌کرد. اون اوایل خیلی سعی داشت منو بکشونه تو فعالیت‌هاش ولی من هنوز محتاط بودم و خسته‌ی کنکور. از اون آدم‌هایی بود که هیچ وقت بهش حس خاصی نداشتم اما این همه انرژیش برام قابل احترام بود. بعد از اونا دو تا مهندس بودن، دو جا توی سازمان خوب کار می‌کردند و وضع مالی و خونه و زندگی‌شون به راه بود. دو تا همکار همسن تو یه شرکت، که هر دو منو یه جایی در حین کار دیدن و ازم خواستگاری کردند. یکی‌شون سیاه پوست و بندری بود، لجباز و زبون نفهم و افاده‌ای. یکی‌شون جهرمی بود و سبزه، چرب زبون و در ظاهر منعطف و بازم افاده‌ای. راستش از هیچکدوم‌ خوشم نیومده بود، اما اون موقع با خودم فکر می‌کردم اگه ردشون کنم ب بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 57 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 14:56